Fidibo
احتیاط کنید سرتان به لوستر نخورد: مجموعه داستان
تعداد صفحات:۱۲۰صفحه \nحجم نسخه کامل:۰مگابایت \nبه راننده گفت:\r\n«میخوام پیاده شم!»\r\nراننده پرسید:\r\n«اینجا؟ وسط اتوبان؟»\r\nلبخند زد و گفت:\r\n«میخوام بزنم به دل دشت و کمی پیادهروی کنم.»\r\nراننده پایش را روی ترمز فشرد.\r\n«به سلامت!»\r\nمرد کرایهاش را حساب کرد و پیاده شد. دو سه قدم برداشت و بعد، از روی گاردریل کنار جاده پرید و به راه افتاد. کمی که دور شد خیال کرد راننده نگاهش میکند. به عقب برگشت اما او رفته بود. تبسم کرد و به راهش ادامه داد. داشت برای ابراهیم که از شهر به چاک زده بود غذا میبرد.\r\nآنها نویسنده بودند و قبلاً با هم در یک خانه زندگی میکردند. هر دو تقریباً سیساله و همسنوسال بودند ولی چهرۀ مرد پیرتر از او نشان میداد. شاید به خاطر ریش بلند و هیکل تقریباً چاقش اینگونه به نظر میرسید. از وقتی ابراهیم مجموعهداستانهایش را چاپ کرده بود فکر میکرد تحت تقیب است و عدهای ماسکدار میخواهند روی سرش بریزند و تا حد مرگ کتکش بزنند و با خود ببرندش. مضطرب و آشفته بود، طوری که قبل از آن که بزند به چاک، با ترس و لرز زیاد به خانه رفت و آمد میکرد. گاهی وقتها نیز در کمد دیواری خودش را زندانی میکرد و مرد را وادار میکرد پردهها را بکشد و پشت پنجرهها نیز آفتابی نشود.\r\nمرد صدایی شنید و دوباره به عقب برگشت. سگ ولگردی از عرض دشت میگذشت. خیالش راحت شد و به راهش ادامه داد. شروع کرد به مرور حرفهایی که قرار بود به ابراهیم بزند:\r\n«هر وقت پیش تو میآم از یه راه تازه میآم تا کسی رد پامو نگیره. من هم خیالاتی شدهام واقعاً فکر میکنم دنبالتن! نمیدونم چرا فکر میکنی همه دنبالتن تا دستگیرت کنن. مگه تو چکارهای؟ مگه کاری کردی که بگیرنت؟ فکر میکنی کی هستی که تعقیبت کنن؟»